سلام خسته نباشید.جوانی 23 ساله هستم که در خانواده ای خیلی فقیر به دنیا آمدم.پدر و مادرم هم از خانواده های فقیری بودند.پدر و مادرم همیشه با هم دعوا می کردند(حداقل هفته ای دوبار).وقتی آنها با هم دعوا می کردند ما فشار روانی زیادی متحمل می شدیم.پدرم مادرم را کتک می زد و ما نیز گریه می کردیم.پدرم ما را هم کتک می زد سر هیچ و پوچ.ما بچه ها شش نفر هستیم که از بچگی با هم دعوا می کنیم و اختلاف داریم.پدر و مادرم هیچگاه به یکدیگر و ما محبت نمی کردند.ما از هر لحاظ در مذیقه بودیم.چه از لحاظ خوراک.چه از لحاظ پوشاک یا حتی تفریح.به حدی فقیر بودیم که تا حالا که به این سن رسیده ام فقیرتر از خودمون سراغ ندارم.خانوادهی ما از پدر و مادر گرفته تا همه ی بچه ها هیچ دوستی نداریم و حتی فامیلهایمان نیز با ما دشمنی دارند و با ما حسادت می کنند و آرزو دارن که ما بمیریم.آدمای بد شانس و بدبختی هستیم و همیشه بدترین اتفاق در بدترین زمان ممکن برای ما اتفاق می افتد.خلاصه با تمام بدبختی ها ما درس می خواندیم.10 سال پیش مادرم که به علت دعواهای پدرم و بدبختی ها فوت کرد و فامیل و همسایگان و آشناها دشمنیشان را با ما بیشتر کردندو در عین ناباوری ما را در انبوه مشکلات تنها گذاشتند.بعد از مرگ مادرم پدرم که آدم روانی ای بود شروع به جنگ و دعوا با ما کردو به فکر ازدواج افتاد که با مخالفت ما روبرو شد.سپس ما را ترک کرد و پس از آن هیچگونه حمایتی از ما نکرد(من در آن سال دوم راهنمایی می خواندم).پس از اینکه پدرم ما را ترک کرد فامیل هم ما را طرد کردندو به دشمنی شدید با ما پرداختندو هیچگونه حمایتی نکردند.ما هم که از بچگی با هم اختلافات شدیدی داشتیم به دعوا با هم پرداختیم و هر روز اختلاف و دعوا در خانه ی ما وجود دارد.پس از پدرم برادر بزرگمان به دشمنی با ما پرداخت و ما هم هر روز با یکدیگر دعوا و مرافه می کنیم.با هیچ کسی ارتباط و دوستی نداریم و هرجا که می رویم دشمن پیدا می کنیم و با هر کسی که دوست می شویم دشمن ما می شود.من از همان بچگی علاقه ی زیادی به آدم های زیبا مخصوصآ پسرهای زیبا داشتم و به آنها حسادت می کردم که از سال اول دبیرستان به عشق شدیدی تبدیل شد.حدود پنج سال این وضعیت را تحمل کردم ولی بعد از آن پیش روانشناس و روانپزشک رفتم و حتی پس از مصرف قرص هم حالم خوب نشد که هیچ بلکه بدترم شد اوایل علاقه ی من بیشتر نسبت به یک نفر بود ولی رفته رفته همزمان عاشق چند نفر شدم و هم اکنون نیز درگیر این مسئله هستم.یکی دیگر از مشکلات من اضطراب شدیدم هست که وقتی با کسی به جرو بحث و دعوا می پردازم به اوج خود می رسد.همچنین وقتی در جمع صحبت می کنم یا وقتی حیوانی مانند سگ به من حمله می کند یا کسی سرم داد می زند و می خواهد دعوا کند در کل آدمی هستم که خیلی مضطرب هستم.درونگرایی شدید یکی دیگر از اختلالات من است به طوری که هیچ علاقه ای به حظور در جمع ندارم و ساکت و کم حرف هستم و هیچ دوست ثابتی ندارم.بی ثباتی شدید مشکل دیگر من است.در هیچ کار یا فکری ثبات ندارم و شخصیتم شکل نگرفته و نمی توان گفت که من چگونه آدمی هستم.نگران،آزرده،خشونت،ناراضی بودن،آرمان گرایی،ناتوانی در اخذ تصمیم،داشتن رفتارهای تکانه ای،نوروزگرایی،پرخاشگری،رقابت جویی،درماندگی،کمرویی،رویاپردازی،سخت گیری،سرد وفاصله جویی،ناشکیبایی،خودرای،خصومت گرایی،ناآرام،فقدان رغبت های هنری و احساسی،از دیگر اختلالات من هستند که اگه بخام توضیح بدم باید یک کتاب حرف اینجا بنویسم.در ضمن توجه داشته باشید که این جملات حرفهای ساده ای نیستند و هر کدام اختلالات شدیدی هستند که می تواند زندگی یک نفر را مختل کند.با این اوصاف من نه تنها خودم عذاب میکشم بلکه دیگران را نیز آزار می دهم پس تصمیم گرفتم که اگه این مشکلات حل نشدند خودکشی کنم و از این وضعیت خلاص شوم.در ضمن برادر و خواهرهای من نیز وضعی مشابه من دارند و از مشکلات و بدبختی های زندگی رنج می برند.مشکلات ما دلایل زیادی می تواند داشته باشد.یا ژنتیکی،یاتربیتی،یا به هم خوردن مزاج،و یا حتی جادو و نفرین و این جور چیزها می تواند باشد(به این دلیل می گویم که چند تا دعا از دیوارهای خانه ی خودمان پیدا کردیم)و حتی میتواند ترکیبی از عوامل مختلف باشدو یا ممکن است به هیچ یک از این عوامل ربطی نداشته باشد.در هر صورت باید این مشکلات حل بشوند تا ما بتوانیم به زندگی کردن ادامه دهیم.در ضمن تا جایی که من می دانم ما گناهی مرتکب نشدیم که جزایش این زندگی باشد.هر روز و شب ناراحت هستم و گریه می کنم و آرزوی مرگ میکنم.اگه کمکی از دستتون برمیاد بکنین تا به خودمون و دیگران آسیب نزنیم.ناامید هستم و بیش از پنج ساله که برای فرار از مشکلات استمنا میکنم.دست و پاهام سرد هستند و عرق میکنند و بدنم لرزش داره.موهای سرم ریخته و فقط یک چهارم از اونا باقی مونده.من توی شکل گیری این مشکلات هیچ تاثیری ندارم و اگه کمک نکنید خودکشی میکنم.کم خونی دارم و وقتی به سونا وجکوزی میرم سرم گیج میره و چشمام سیاهی میرن.ممنون
سلام خسته نباشید.جوانی 23 ساله هستم که در خانواده ای خیلی فقیر به دنیا آمدم.پدر و مادرم هم از خانواده های فقیری بودند.پدر و مادرم همیشه با هم دعوا می کردند(حداقل هفته ای دوبار).وقتی آنها با هم دعوا می کردند ما فشار روانی زیادی متحمل می شدیم.پدرم مادرم را کتک می زد و ما نیز گریه می کردیم.پدرم ما را هم کتک می زد سر هیچ و پوچ.ما بچه ها شش نفر هستیم که از بچگی با هم دعوا می کنیم و اختلاف داریم.پدر و مادرم هیچگاه به یکدیگر و ما محبت نمی کردند.ما از هر لحاظ در مذیقه بودیم.چه از لحاظ خوراک.چه از لحاظ پوشاک یا حتی تفریح.به حدی فقیر بودیم که تا حالا که به این سن رسیده ام فقیرتر از خودمون سراغ ندارم.خانوادهی ما از پدر و مادر گرفته تا همه ی بچه ها هیچ دوستی نداریم و حتی فامیلهایمان نیز با ما دشمنی دارند و با ما حسادت می کنند و آرزو دارن که ما بمیریم.آدمای بد شانس و بدبختی هستیم و همیشه بدترین اتفاق در بدترین زمان ممکن برای ما اتفاق می افتد.خلاصه با تمام بدبختی ها ما درس می خواندیم.10 سال پیش مادرم که به علت دعواهای پدرم و بدبختی ها فوت کرد و فامیل و همسایگان و آشناها دشمنیشان را با ما بیشتر کردندو در عین ناباوری ما را در انبوه مشکلات تنها گذاشتند.بعد از مرگ مادرم پدرم که آدم روانی ای بود شروع به جنگ و دعوا با ما کردو به فکر ازدواج افتاد که با مخالفت ما روبرو شد.سپس ما را ترک کرد و پس از آن هیچگونه حمایتی از ما نکرد(من در آن سال دوم راهنمایی می خواندم).پس از اینکه پدرم ما را ترک کرد فامیل هم ما را طرد کردندو به دشمنی شدید با ما پرداختندو هیچگونه حمایتی نکردند.ما هم که از بچگی با هم اختلافات شدیدی داشتیم به دعوا با هم پرداختیم و هر روز اختلاف و دعوا در خانه ی ما وجود دارد.پس از پدرم برادر بزرگمان به دشمنی با ما پرداخت و ما هم هر روز با یکدیگر دعوا و مرافه می کنیم.با هیچ کسی ارتباط و دوستی نداریم و هرجا که می رویم دشمن پیدا می کنیم و با هر کسی که دوست می شویم دشمن ما می شود.من از همان بچگی علاقه ی زیادی به آدم های زیبا مخصوصآ پسرهای زیبا داشتم و به آنها حسادت می کردم که از سال اول دبیرستان به عشق شدیدی تبدیل شد.حدود پنج سال این وضعیت را تحمل کردم ولی بعد از آن پیش روانشناس و روانپزشک رفتم و حتی پس از مصرف قرص هم حالم خوب نشد که هیچ بلکه بدترم شد اوایل علاقه ی من بیشتر نسبت به یک نفر بود ولی رفته رفته همزمان عاشق چند نفر شدم و هم اکنون نیز درگیر این مسئله هستم.یکی دیگر از مشکلات من اضطراب شدیدم هست که وقتی با کسی به جرو بحث و دعوا می پردازم به اوج خود می رسد.همچنین وقتی در جمع صحبت می کنم یا وقتی حیوانی مانند سگ به من حمله می کند یا کسی سرم داد می زند و می خواهد دعوا کند در کل آدمی هستم که خیلی مضطرب هستم.درونگرایی شدید یکی دیگر از اختلالات من است به طوری که هیچ علاقه ای به حظور در جمع ندارم و ساکت و کم حرف هستم و هیچ دوست ثابتی ندارم.بی ثباتی شدید مشکل دیگر من است.در هیچ کار یا فکری ثبات ندارم و شخصیتم شکل نگرفته و نمی توان گفت که من چگونه آدمی هستم.نگران،آزرده،خشونت،ناراضی بودن،آرمان گرایی،ناتوانی در اخذ تصمیم،داشتن رفتارهای تکانه ای،نوروزگرایی،پرخاشگری،رقابت جویی،درماندگی،کمرویی،رویاپردازی،سخت گیری،سرد وفاصله جویی،ناشکیبایی،خودرای،خصومت گرایی،ناآرام،فقدان رغبت های هنری و احساسی،از دیگر اختلالات من هستند که اگه بخام توضیح بدم باید یک کتاب حرف اینجا بنویسم.در ضمن توجه داشته باشید که این جملات حرفهای ساده ای نیستند و هر کدام اختلالات شدیدی هستند که می تواند زندگی یک نفر را مختل کند.با این اوصاف من نه تنها خودم عذاب میکشم بلکه دیگران را نیز آزار می دهم پس تصمیم گرفتم که اگه این مشکلات حل نشدند خودکشی کنم و از این وضعیت خلاص شوم.در ضمن برادر و خواهرهای من نیز وضعی مشابه من دارند و از مشکلات و بدبختی های زندگی رنج می برند.مشکلات ما دلایل زیادی می تواند داشته باشد.یا ژنتیکی،یاتربیتی،یا به هم خوردن مزاج،و یا حتی جادو و نفرین و این جور چیزها می تواند باشد(به این دلیل می گویم که چند تا دعا از دیوارهای خانه ی خودمان پیدا کردیم)و حتی میتواند ترکیبی از عوامل مختلف باشدو یا ممکن است به هیچ یک از این عوامل ربطی نداشته باشد.در هر صورت باید این مشکلات حل بشوند تا ما بتوانیم به زندگی کردن ادامه دهیم.در ضمن تا جایی که من می دانم ما گناهی مرتکب نشدیم که جزایش این زندگی باشد.هر روز و شب ناراحت هستم و گریه می کنم و آرزوی مرگ میکنم.اگه کمکی از دستتون برمیاد بکنین تا به خودمون و دیگران آسیب نزنیم.ناامید هستم و بیش از پنج ساله که برای فرار از مشکلات استمنا میکنم.دست و پاهام سرد هستند و عرق میکنند و بدنم لرزش داره.موهای سرم ریخته و فقط یک چهارم از اونا باقی مونده.من توی شکل گیری این مشکلات هیچ تاثیری ندارم و اگه کمک نکنید خودکشی میکنم.کم خونی دارم و وقتی به سونا وجکوزی میرم سرم گیج میره و چشمام سیاهی میرن.ممنون
ویرایش شده در توسط peymanخوب توضیح ندادام
به اشتراک گذاری این پست
لینک به پست
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر